زندگي ما را به بازي مي‌گيرد!

ما

حرف مي‌شويم

در نگاه هم

بلند بلند مي‌خنديم

بلند بلند داد مي‌زنيم

و زندگي

ما را به بازي مي‌گيرد

به حرف‌هاي هم گوش نمي‌دهيم

و فقط نگاه مي‌كنيم

كه زندگي ما را به بازي بگيرد

كلاه‌‌هاي كوچك و بزرگ

تنگ و گشاد

امتحاني است كه رقم مي‌خورد

و شايد 20 شيطاني

هر روز تكرار مي‌شود

و ما در زندگي

ـ بيست شده‌ايم ـ

براي هم حرف مي‌زنيم

نگاهمان حرف ديگري دارد

روز كه تمام مي‌شود

پشت سياهي شب

قايم مي‌شويم

تا كسي نفهمد

روزهاي رفته چقدر

دروغ گفته‌ايم

به خاطر كار ـ شغل ـ هنر

عشق و ...

و حالا حالت از

ژست‌هاي انساني به هم مي‌خورد

و حتي خودت را نفرين مي‌كني

همشه حرف مي‌شويم

در نگاه هم

بلند بلند مي‌خنديم

ـ 21/12/88

 

 

 


                                               بهار!

حالا

بهار امسال

از راه كه مي‌رسد

بهار سال گذشته تكرار مي‌شود

در ذهن آدم‌هاي عاشق

ـ ترك اعتياد

آگهي هر روز روزنامه‌هاست ـ

ترك عادت موجب ...

اما بهار را با خاطرات روزهاي ماندگار

فراموش شدني نيست

حالا

زمستان در آغاز سفر است

و بهار با چشمان تو مي‌خندد

و لبخندهايت با ستاره‌ها

سوسو مي‌زند

در كنار تو حرف‌هاي خودماني

لذت سال‌هاي فراموشي را

زنده مي‌كند

حالا تو بهار را صدا مي‌كني

و شكوفه‌هاي گونه‌ات

از بوسه‌هاي باران

مي‌‌شكند

21/12/88

 

هميشگي‌ها (10)

هميشگي‌ها (10)

آويزانم

 

هنوز هم از اتاق چوبي قلبت

 

كنار پنجره

 

زل مي‌زني

 

به چشمهام خيره مي‌شوي

 

و من همچنان بي‌اراده

ـ

 ايستاده‌ام ـ

 

و حرف‌هاي از ته دل

 

نه آغاز دارد و نه پاياني

 

كه آغازش تو باشي

 

و پايانش مرگ تمام خاطره‌ها

 

آويزانم

 

از چشم‌هاي به غربت نشسته‌ات

 

دلگير لحظه‌هاي بر باد رفته

 

حكايت تلنگري به نام عشق

 

و عاشقي كه هميشه مديون است

 

و عاشقي كه هميشه مديون است

 

و عاشقي كه هميشه مديون است

 

نفس‌هاي اميدت را از ياد نخواهم برد

 

                                        غروب‌هاي هميشه!

غروب‌هاي هميشه

دلگير نگاه‌هاي بي‌احساس

عبور پاييزي رهگذران

چشم‌هايي كه منتظر اشاره‌اي است

باران روزهاي سرد

حالا دو سه جمله

براي آمدنت كافي است

احساس مي‌كنم هنوز

هجده سالم تمام نشده است

نه سردم است

و نه هواي پاييز

مي‌تواند خانه‌نشينم كند

هنوز پرسه در كوچه‌هاي شهر را

با تمام وجود حس مي‌كنم

وقتي نگاهت

از بادهاي پاييزي چشمانم مي‌گذرد

17/8/87

 

                                       پنجره‌اي كه باز نمي‌شود


پرتاب چند سنگ

پنجره‌اي كه باز نمي‌شود امشب

و باران پاييزي

با ابرهاي ناپيدايش

حوصله ايستادن ندارد

پرتاب چند سنگ ديگر

پنجره‌اي كه باز نمي‌شود امشب

و باران پاييزي

تمام پنجره را شسته است

آغاز پاياني كه نوشته است

ـ خداحافظ ـ

و سنگ‌هاي كوچه

رو به اتمام است

تا صبح باران بند نمي‌آيد

ـ 13/8/88

 

 

 

 

براي تو كه هميشه لبخند بر لب داري

داشتم براي تو شعر مي‌گفتم، دلم لرزيد، خواستم مثل اين روزهايي كه هي مي‌خنديم/ بخندم يادم آمد سال‌هاست/ خنده‌هاي از ته دل را فراموش كرده‌ام و بيشتر شبيه آدم‌هايي كه اداي زنده بودن را درمي‌آورند من هم راه مي‌روم/ حرف مي‌زنم/ مي‌خندم/ يادم آمد تو گفتي براي دوست داشتن خيلي از ماها همديگر را نمي‌فهميم/ داشتم براي تو شعر مي‌گفتم.

آغاز راه است

تو آمده‌اي

با تمام ابرهاي باران‌زا

و نسيم

هم‌آواز توست

و من اشتباهي كه هر روز تكرار مي‌شوم

و تو نسيم را

در ابتداي واژه‌هاي دوست داشتن رها مي‌كني

ابر گونه‌هايت مي‌بارد

و من در فصل هزار رنگ

آنسان كه تو نمي‌داني

مي‌خواهمت

دوستت دارم

بي‌آنكه نه تو در مني و نه من در تو

تمام روز با چشمان بهاريت آغاز مي‌شوم

و در انتهاي شب

با خاطره‌اي از حرف‌هايي كه هنوز نفهميده‌ام

به خواب مي‌روم و انگار سال‌هاست

در جاده‌هاي به رنگ خوشي

تو فرشته‌ي همراه مني

داشتم براي تو شعر مي‌گفتم، دلم لرزيد/ خواستم بيشتر از اينها حرف بزنم/ حس درونم را برايت بگويم/ بگويم اي كاش هرگز ترا نمي‌شناختم/ نه آنكه مغرور باشم به مرد بودن و اگر سال‌هاي بي‌كسي‌ام بود/ شايد حتي نيم‌نگاهي براي محبت تو هديه نمي‌كردم/ اما اين روزها كه به تمام معني لذت‌آفرين است با تو همكلام مي‌شوم و ترا مي‌ستايم/ بگذار همه ترا دوست بدارند/ اما من آنطور كه مي‌خواهمت دوستت دارم/ دوستت دارم.

با سلام به همه دوستان

چند هايكوي جديد كه ديشب سرودم

(1)

دو چشم

در يك لحظه

هيچ حرفي براي گفتن نيست!

 

(2)

ديروز

امروز مرا

به بازي گرفته بود

 

(3)

گونه‌هاي سرخ

مي‌فهمند

احساس گرمي در راه است

 

(4)

خورشيدگرفتگي

به آسمان

مرگ مي‌آموزد

 

(5)

سوتك ني‌زار

سال‌هاست

با همدستي باد

مرگ مي‌نوازد

 


(6)

دلهره‌ي اينروزها

براي فرداست

كه كودكي گريه خواهد كرد

 

(7)

در آينه نوشت

زندگي

با شعرهاي من

ادامه دارد

 

 

 

حقيقت

                                                                                                         شب بي مغز

                                                                                                    هنوز ايستاده است 

             سپيده كه آغاز شد

                                                                                              بوسه ام را بر باد مي دهم  

                                                                                     وتو اولين شكارچي احساس مني

عطر گيسوانت

عطر گيسوانت

درختان سبز

با بالاپوش‌هاي به رنگ بهار

عبور ترا تجربه مي‌كنند

در فصل‌هاي يكي شدن

بادهاي شمال

نسيم جنوب

عطر گيسوانت را

مي‌گستراند

و من در لحظه‌هاي

آبي چشمانت

محو مي‌شوم

ستاره‌اي كه از يادها خواهم رفت

 

 

كوچه‌هاي با ديوارهاي كاهگلي

سنگ‌فرش‌هاي تراشيده شده‌ي ساحلي

در انتظار عبور تو

همخوابگي باران را

به تجربه نشسته‌اند

و تو

و تو

و تو لحظه‌هاي بي‌برگشت را

هر روز با گيسوانت گره مي‌زني

و من آغاز راه عشق را

با چشمان تو مي‌ستايم

هر روز كه از چشمان زيبايت

عبور مي‌كنم

 

گره

گره!

دارم براي خودم طناب دار مي‌بافم

تا صبح تمام مي‌شود!

تو سلام مي‌كني

ـ و صبح به خير ـ

چيزي شبيه چشمهات

مي‌خواهد بگويد

دوست داشتن بي‌معني نيست

آنقدرها كه رهگذران بي‌معني‌اند

و بي‌اراده مي‌گذرند

و هرگز نمي‌فهمند دوست دا ...

طناب داري كه ديشب با تار و پودهاي قلبم بافته‌ام

هديه مي‌كنم

با كادويي به رنگ عشق

بازش مي‌كني

و مي‌خندي

آه اي نگاه هميشگي

اي هميشه دوست

طناب دار را به تو داده‌ام

كه فقط تو گردن آويزم كني

چقدر خنده‌دار است

دستانت به لطافت روزهاي نخواهد آمد

هراسان است

باز هم مي‌خندي

و مثل هميشه

لبخندهايت دوست داشتني است

هيچ نمي‌گويي

و من چقدر اين روزها

دلم مي‌خواهد فقط نگاهم كني

و هرگز چيزي نگويي

دارم براي خودم طناب دار مي‌بافم

و تو با هر گره‌اش

به قلبم گره مي‌خوري

عيدتون مبارك

 

عيد همه

 

دوستان مبارك

 

با اجازه يك

 

سيزده روز 

 

مي روم مسافرت 

 

خوش باشيد

 

 

يا علي

 

 

 

 

 

 

 

 

 

باكره!

 

بر رختخواب آبي خيالت

هنوز هم

ابرهاي به رنگ خون

مي بارند

با كره دشمنام شنيده‌

حرفي نيست

اين روزها كه

نسيم عاشقي

از جنوب مي‌ورزد

و دستمال سپيد پشيماني‌ات را

ابرهاي به رنگ خون

آلوده كرده است

باران سرخ رنگت

اسير درياچه‌هاي پوچي است

ماندگاريت را به باد مي‌سپارم

مترسك راه‌هاي بي‌كسي!

 

سلام دوستان بايك

شعر تازه  به روز ميشوم                                                      

 

 

 

مترسك راه‌هاي بي‌كسي!

مثل غروب‌هاي جمعه‌ام

غمگين‌تر از روزهاي پاييزي زمستاني‌ام

مثل تنديس‌هاي يخي خيابان ـ چراغ قرمز

و اين روزها

چهره برفي‌ام را

باد با نفرين‌هايت

ـ سياه و كبود كرده است ـ

و در هياهوي شلاق‌هاي نگاهت

مترسكي بي‌ريشه‌ام

كه كلاغ‌هاي مزرعه‌ي نفرت

هرگز از من نمي‌هراسند

آي آي آي!

آفت زده روزهاي پربارانم

پس از زمستان روزهاي بي‌خيالي

خورشيد نگاهت كجاست

تا رويش نيم‌وجب نگاهم را

ـ سيراب كند ـ

و اين روزها

هزار بار

پنجره‌هاي بي‌كسي‌ام را

ـ فرياد مي‌كنم ـ

دل در هوس هميشگي با تو بودن

هر روز مي‌هراسد كه مبادا

سرماي نگاهت

ريشه‌هاي به خون نشسته‌اش را خشك كند

آي آي آي!

آخر بي‌انصاف

من طوفان زده را

با سردي نگاهت مياشوب!

من سال‌هاست

مترسك راه‌هاي بي‌كسي‌ام!

ـ 30/11/87

 

 

چقدر چندش آور است

من دو روز است

غذاي تازه نخورده‌ام كه تازيانه  اشتهايم را كور مي‌كند

                               (صبح امروز جواني عاشق به دار آويخته شد ـ روزنامه‌ها)

چقدر چندش آور است

دوست دخترت را به خاطر اينكه از دست ندهي

نفله‌اش مي‌كني

سرش را به ديوار مي‌كوبي

بعد باران اشك همراهت مي‌شود

سيل مي‌گريي كه اعدامت نكنند

(پسري كه نامزدش را كشته بود به اعدام محكوم شد)

من دو روز است

چيزي نخورده‌ام

طناب دار حالم را به هم مي‌زند

گلويم خشك مي‌شود

حسش مي‌كنم

مي‌دهم به دست تو كه دستت از اين دنيا كوتاه است

اما تو با آن طناب بازي مي‌كني

مي‌چرخاني و خودت را به دار مي‌آويزي

من دو روز است

چيزي نخورده‌ام

اصلا حالم از اين همه

صفحه‌هاي حوادث به هم مي‌خورد

                ( اعدام ـ قتل ـ خون ـ آتش ـ اسيد)

صبح كه مي‌خواهم بيدار شوم

زير پايم خالي است

 

 

 

                             دل‌پيچه!

 

حالم به هم آمده است

از تمام نفس‌هايي كه نمي‌كشند

و فقط اداي زنده بودن را

بازي مي‌كنند

دل پيچه

پيچ‌پيچك كاغذهاي دور ريخته شده‌ي

سال‌هاي بي‌قراري

يادش به خير

همسايه ديوار به ديوارمان

سيب را

بي‌هوا به آنتن خانه‌مان

پرت مي‌كرد

و من هم

پرت مي‌شدم

هواسم

دلم

غرق در جعبه جادويي …

اين روزها

خستگي سال‌هاي خواهد آمد را

بر دوش مي‌كشم

 

باسلام  ابتدا ماه محرم و شهداي كرببلا راتسليت 

مي گويم وسپس يك غزل  از سالهاي  ۷۴

راتقديم ميكنم 

 

كربلا گفتيم و دنيا گريه كرد !                                   

 

  كــربـلا گفــتيــم و صــحــرا گــريه كــرد              

 

 از عــطــش لــب‌هاي دريــا گــريــه كــرد                         

 

   بــي‌صدا مــانــديــم و دل آتــش گــرفــت                 

  

 دجــلــه هــم از بــغــض لــب‌ها گـريه كرد

 

دســـت ســقــادر فــرات افــتــــاده بـــود                    

 

 مــشــك آب از   زخـــم مــولا گـريــه  كــرد 

 

زيــــنــــب كــبـــري اســيـــر درد شـــد                    

 

اصـــغــر شـــش مـــاهـــه حـتي گريه كرد 

 

آســــمــــان بـــا آفـــتــاب گـــرم خـــود                      

 

از نـــگـــاه گـــرم ســـقــا گـــريــه كــرد 

 

خـــيــمــه‌هــا آتـــش گــرفـته ســوخــتند                 

 

شــعلــه‌اي از غــم ســـراپـــا گـــريــه كرد 

 

در گـــلـــوي اصــغــر شـــش مــاهـــه‌اش                 

 

 تـــيــر خــصـــم   از ســـوگ  بـابـا گريه كرد 

 

 بـــا  صـــداي    نــــالـــه‌هاي كـــودكــــان                 

 

 كـــربـــلا   گـــفــتيــم   و دنـــيا گــريه كرد

 

 

 

 

 

اتفاق عجيبي نيست!

با چشم‌هايي به وسعت بهار

و رويايي به سپيدي گل‌هاي اقاقي

به هم مي‌رسيم

دستان گرمت را حس نمي‌كنم

و گاهي

نگاهت

حرف‌هاي ناگفته را

هر لحظه برايم

مثل زمستان سال‌هايي كه اجدادمان مي‌زيسته‌اند

معني مي‌كند

چشمانت را به دريا مي‌سپارم

اتفاق عجيبي نيست

اين روزها كه

نگاهت باراني است

و من

منِ هماره عاشق

پرسه در كوچه‌هاي خاطره‌ام را

با نام تو آغاز مي‌كنم

و با نام تو

در يك جمعه‌اي كه نخواهي ديد

خواهم مرد

اين بار براي هميشه

حتي براي يك لحظه!

نگاهم را به خاطر بسپار

مبادا جمعه‌اي كه حس مي‌كنم از راه برسد!

مهران حبيبي ـ مهرماه 87

 

 

 

شب قدر را قدر بدانیم

شهادت مولای متقیان تسلیت باد

هنوز هم

 با نگاهت

اقاقي‌هاي بهاري

شكوفه مي‌دهند

و چشمانم

به هراسيدن واژه‌هاي شعر

سكته مي‌كند

هنوز هم

با نگاهت

آغاز مي‌شوم

و شايد پاياني كه در همين نزديكي است

هنوز هم

با نگاهت

در روياهايم

پارو به دست

بي‌هوا

به دريا مي‌زنم

تا ساحل نگاهت را

دوباره به آشوب ...

 

 

     

                                                 

                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                          

 

               روز خبرنگار گرامي باد.

 

 

وقتي خبرنگار هستي تمام سال را به اميد يك روز كه به نام توست منتظر مي‌ماني؛ اما هيچكس به يادت

نيست و بعضي‌ها فقط برای اينكه تكليفي از روي دوششان برداشته شود هديه‌اي نه چندان باارزش به تو

مي‌دهند و تنها كسي كه دوستش داري و هميشه همگام توست هديه‌اي برايت مي‌آورد و تو را غرق در روياها مي‌كند پارچه‌اي كه واجب‌تر از همه چيز است هديه‌ي روز خبرنگارت مي‌شود.

 

۱۷ مردادماه روز خبرنگار بر همه‌ي قلم‌بدستان شجاع مبارك باد.

 

 

 

مبعث پیامبر اکرم

مبارک

باد

 

یک شعر چاپ نشده از استاد حسین منزوی

 

 

 

شكوفه‌هاي هلو رُسته روي پيرهنت

دوباره صورتي ِصورتي‌ست باغ تنت

 

دوباره خواب مرا مي‌برد كه تا برسم

به روز صورتي‌ات رنگ مهربان شدنت

 

چه روزي آه چه روزي كه هر نسيم وزيد

گلي سپرد به من پيش رنگ پيرهنت

 

چه روزي آه چه روزي كه هر پرنده رسيد

نوكي به پنجره زد پيشباز در زدنت

 

تو آمدي و بهار آمد و درخت هلو

شكوفه كرد دوباره به شوق آمدنت

 

درخت، شكل تو بود و تو مثل آينه‌اش

شكوفه‌هاي هلو رُسته روي پيرهنت

 

و از بهشت‌ترين شاخه روي گونه‌ي چپ

شكوفه‌اي زده بودي به موي پُرشكنت

 

پرنده‌اي كه پريد از دهان بوسه‌ي من

نشست زمزمه‌گر روي بوسه‌ي دهنت

شكوفه كردي و بي‌اختيار گفتم آه

چقدر صورتي ِ صورتي‌ست باغ تنت

 

 

دستانت

این روزها

چقدر زمستانی است

انتظار  آرامش شبهای بهاری

جنوب دستانم را برای همیشه به خاطر داشته باش 

 

 

           به سوي مرگ مي‌روم!

 

در آسمــان عشــق من ستاره‌اي نمانده است

 

براي با تــو بودنـم دوبـاره‌اي نـمانـده اســت

 

و لال مي‌شوم شبـي در انتــهاي بـي‌كســي

 

و مــي‌نويسـم از دلم اشاره‌اي نــمانده اسـت

 

مـثال يـك كـبوتـر غريـب، خـسته بـاز هـم

 

براي پـر كـشيـدنم مـناره‌اي نـمـانـده اسـت

 

پر از صداقـتم ولـي هميشه زخـم مي‌خــورم

 

به سوي مرگ مي‌روم كه‌ چاره‌اي نمانده است

 

ببين در آخرين غــزل چه سـرد مي‌نـويسمت

 

براي با تو بودنم  دوبـــاره‌اي  نـمانـده اسـت

 

 

                 فصل غزلخواني

گـفـتـي هـمـيـشه با نـگـاهـت روز پـايانـي ندارد

 

بـي‌تـو نسـيـم خـاطـرات عـاشــقي جــانـي ندارد

 

گـفــتي همـيـشه شـرجـي‌ام دريـا براي ديدنم باز

 

بـي‌تـاب بـي‌تـاب اسـت اگر احساس باراني ندارد

 

گـفـتـم هـمين مـي‌آيم امشب تا دل دريا ببينم

 

آيــا بــراي مــانـدم بــغـض پــريـشـانـي ندارد

 

اينك نمك بر زخم‌هاي شانه‌ام مي‌پاشي اي عشق

 

شـايـد نمـي‌خواهـي بـفهمي مـرگ مهماني ندارد

 

من با قدم‌هايم به سوي سايه مـي‌آيـم ولـي بـاز

 

گويي غـروب ساحـلـم بـا عــشـق طولانـي نــدارد

 

آخـر چه مـي‌خواهيد از مـن واژه‌هـاي صاعقه، درد!

 

اين شاعر خستـه دگـر فـصـل غـزلـخـوانـي نـدارد

 

شـب بـا تـمـام خـستـگي مـي‌آيد اما باز هم تو

 

گـفـتـي هـميـشه بـا نـگـاهت روز پاياني نــدارد

 

با سلام عید زیبائیها ویکی شدن ها مبارک

نوروز

 

 

فالگیر

فهمید دارم حسرتی، داغی، غمی ؛  فهـمید

از حجــم اقیــانوس دردم شبنــــــمی فهمید

می گفت یک جــایی دلم دنبال آهویی است

فــال مــرا فــهمی نفــهمی مبهــمی فـهـمید

این کـولی زیبــا دو مــاه از ســـال می آمد

وقـتی کــه می آمد تمــام کــوچه می فهمید

اوداشـت هفـــده سـال- یا کمــتر- نمی دانم

مـی شد از آن رخسـار زرد گنــدمی فهمید

امسـال هــم وقتـی که آمد شهــر غـوغا شد

امسـال هــم وقتـی کــه آمـد عالــمی فهمید:

مـو فالـگیرم... اومدم فالت بگــیرم.... هـا

فهــمید دارم  اضـطرابی ،  ماتمـی ؛  فهـمید

دستــم به دستـش دادم و از تب ،تب سردم

بی آنکـه هـذیان بشـنود از مـن کمی فهمید

بخـتت بلـنده... ها گلو! چشمون دشمن کور

راز تــونـه گـفــتـم  پریـنــو آدمــی  فـهـمید

هی گفت از هر در سخن ؛  از آب و آیینه

از مهـره  مار و طلسم و هر چه می فهمید

بـا اینهـمـه او کــولی خــوبی نخــواهـد شـد

هـرچـند از باران چشـمـم  نـم نـمی  فهمـید

مــی خـــوانــد از آیـیـــنه راز مــاه را امـا

یک عمـــر من آواره اش بودم، نمی فهمید

 

محمد حسین بهرامیان

 

 

كربلا گفتيم و دنيا گريه كرد !                                   

 

 

 كــربـلا گفــتيــم و صــحــرا گــريه كــرد              

 

 از عــطــش لــب‌هاي دريــا گــريــه كــرد                         

 

   بــي‌صدا مــانــديــم و دل آتــش گــرفــت                 

  

 دجــلــه هــم از بــغــض لــب‌ها گـريه كرد

 

دســـت ســقــادر فــرات افــتــــاده بـــود                    

 

 مــشــك آب از   زخـــم مــولا گـريــه  كــرد 

 

زيــــنــــب كــبـــري اســيـــر درد شـــد                    

 

اصـــغــر شـــش مـــاهـــه حـتي گريه كرد 

 

آســــمــــان بـــا آفـــتــاب گـــرم خـــود                      

 

از نـــگـــاه گـــرم ســـقــا گـــريــه كــرد 

 

خـــيــمــه‌هــا آتـــش گــرفـته ســوخــتند                 

 

شــعلــه‌اي از غــم ســـراپـــا گـــريــه كرد 

 

در گـــلـــوي اصــغــر شـــش مــاهـــه‌اش                 

 

 تـــيــر خــصـــم   از ســـوگ  بـابـا گريه كرد 

 

 بـــا  صـــداي    نــــالـــه‌هاي كـــودكــــان                 

 

 كـــربـــلا   گـــفــتيــم   و دنـــيا گــريه كرد

 

 

 

 

 

 

 

 

            بهانه!

 

سكوت چشم‌هاي تو براي من بهانه بود

 

بهانه‌اي قشنگ و سبز چقدر زيركانه بود

 

رسيد فصل عاشقي تو از سكوت پر زدي

 

و بعد از آن نگاه تو، هميشه عاشقانه بود

 

ميان كوچه‌ي خدا نشسته بودم آمدي

 

پريده رنگ حرف تو شكايت از زمانه بود

 

تمام وسعت دلم كبود شد، نمي‌شود؟...

 

.. سرود، شاعري  اسير آب و دانه  بود

 

كنار پنجره- به  يادگار  نوشته‌ام  شبي

 

كه چشم‌هاي ناز تو عجيب شاعرانه بود

 

گواه من همان شب پر از ستاره‌هاي شاد

 

اگر نديدمت بدان سكوت  عاشقانه بود

 

 

 

 

ناگهان چقدر زود دير مي شود

شاعر تمام فصلهاي آيينه  به سايه رفت

 روحش شاد

 

دكتر قيصر امين‌پور به سايه رفت

افتاد آنسان كه برگ آن اتفاق زرد مي‌افتد

 افتاد/ آنسان كه برگ/ ـ آن اتفاق زرد ـ/مي‌افتد/ افتاد/ آنسان كه مرگ/ ـ آن اتفاق سرد ـ/ مي‌افتد/ اما/ او سبز بود و گرم كه/ افتاد/ و اينك شاعر معاصر ديگري پس از درگذشت منوچهر آتشي از ميان ما رفت و ما همچنان در غم از دست دادن قيصر امين‌‌پور داغدار خواهيم بود.

سه‌شنبه‌اي تلخ كه با تمام رنگ‌هاي پاييزيش آمده بود كه بگويد خواهم برد همنفس سال‌هاي عاشقي را و برد قيصر امين‌پور را.

خبر درگذشت اين شاعر توانا روز سه‌شنبه در سايت‌هاي مختلف و اخبار شبكه‌ها پخش شد و بسياري از دوستداران و چهره‌هاي سرشناس فرهنگي، ادبي حتا سياسي را غرق در اندوه كرد به طوري‌كه سيدمحمدخاتمي رئيس‌جمهور سابق كشور جمهوري اسلامي ايران در پيامي اين ضايعه‌ي عظيم را به مردم و دوستان امين‌پور تسليت گفت.

وي در پيامش آورده است: "فضيلت و هنر داغدار خاموشي مهر تاباني است كه در آسمان آگاهي و دينداري و ادب و هنر ما مي‌درخشيد و جان‌هاي مومن و زيبايي‌طلب و خيرخواه و والانگر را روشني مي‌بخشيد. قيصر امين‌پور گوهر تاباني بود كه خوش درخشيد.

وي دولت مستعجل بود. او از وفاداران به انقلاب اسلامي و خواستار سربلندي ايران عزيز بود و اينك در جوار رحمت حق آرميده است؛ اما ياد و نام او همواره زنده و انگيزاننده به سوي خوبي و معرفت و حقيقت خواهد بود. با دلي داغدار اين مصيبت بزرگ را به همه‌ي خوبان و نيك‌انديشان و ملت سرافراز ايران و اصحاب فرهنگ و هنر بويژه خانواده، بستگان معزز اين بزرگوار تسليت مي‌گويم و از درگاه خداوند منان براي روان پاك او آموزش و والايي جايگاه طلب مي‌كنم."

سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، وزير ارشاد، جبهه‌ي مشاركت انقلاب اسلامي، سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي و بسياري از ارگان‌ها در بيانيه‌هاي جداگانه درگذشت شاعر "گل‌ها هم آفتابگردانند" را به جامعه‌ي فرهنگي و ادبي كشور تسليت گفتند.

دكتر قيصر امين‌پور شاعر دفاع مقدس و عاشقانه‌ها در دومين روز از دومين ماه بهار 1338 در "كتوند" دزفول به دنيا آمد، وي تحصيلات ابتدايي خود را در كتوند و دزفول به پايان رساند سپس به تهران آمد و در سال 1357 وارد دانشكده‌ي دامپزشكي دانشگاه تهران شد، پس از يك سال تغيير رشته داد تا جامعه‌شناسي را نيز تجربه كند. امين‌پور در رشته‌ي زبان و ادبيات فارسي دكتراي خود را از دانشگاه تهران اخذ كرد و در ادامه‌ي فعاليت هنري خود را از حوزه‌ي انديشه و هنر اسلامي در سال 1385 آغاز كرد، ناگفته نماند كه وي از سال 1360 تا 1362 در مدارس راهنمايي به تدريس پرداخت و در سال 1370 نيز استاد دانشگاه تهران شد.

وي در سال 1367 سردبير مجله‌ي سروش نوجوان شد و از همان سال نيز در دانشگاه‌هاي الزهرا و تهران نيز به تدريس اشتغال داشت كه مي‌توان اين دوران را براي اميني‌پور بهترين دوران دانست چرا كه وي پس از آن به عنوان عضو پيوسته‌ي فرهنگستان زبان انتخاب شد.

دكتر قيصر امين‌پور شاعر دفاع مقدس اولين مجموعه‌ي شعرش را با عنوان "تنفس صبح" كه بخش عمده‌ي آن غزل بود و حدود بيست قطعه شعر آزاد از سوي انتشارات حوزه هنري در سال 63 منتشر كرد و در همان سال مجموعه‌ي شعر "در كوچه‌ي آفتاب" را در قطع پالتويي توسط انتشارات حوزه هنري وابسته به سازمان تبليغات اسلامي به علاقه‌مندان شعر هديه كرد.

همچنين در سال 1365 منظومه‌ي "ظهر روز دهم" توسط انتشارات برگ وابسته به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي از اين شاعر به بازار كتاب آمد كه در اين منظومه‌ي 28 صفحه‌اي ظهر عاشورا، غوغاي كربلا و تنهايي عشق را به عنوان جوهره‌‌ي سروده‌ي بلندش در نظر گرفت و سال 69 برگزيده‌ي دو دفتر "تنفس صبح" و "در كوچه‌ي آفتاب" با عنوان "دو دفتر شعر" از سوي انتشارات سروش منتشر شد.

كتاب "آينه‌هاي ناگهان" در اواسط دهه‌ي هفتاد از امين‌پور نيز منتشر شد كه در همين دوران است. برخي از اشعار امين‌پور همراه با موسيقي تبديل به ترانه‌هايي مي‌شود كه زمزمه‌ي لب‌هاي پير و جوان مي‌شود و پس از آن ناشران مطرح از جمله انتشارات مرواريد شعرهاي امين‌پور را در كنار گزينه‌هايي مانند شاملو، فروغ، نيما و بهمن و ... به دست چاپ مي‌سپارد.

"گل‌ها همه آفتابگردانند" در سال 81 و "دستور زبان عشق" در سال 86 از اين شاعر توانا به بازار كتاب آمد.

دكتر قيصر امين‌پور چند سال قبل بر اثر يك سانحه‌ي تصادف كليه‌هاي خود را از دست داد و از آن به بعد هر هفته مجبور به انجام دياليز بود.

امين‌پور در دوران دفاع مقدس شعر معروفي دارد كه بسيار هم زيباست "مي‌خواستم شعري براي جنگ بگويم/ ديدم نمي‌شود/ ديگر قلم زبان دلم نيست/ گفتم/ بايد زمين گذاشت قلم‌ها را/ ديگر سلاح سرد سخن كارساز نيست/ بايد سلاح تيزتري برداشت/ بايد براي جنگ/ از لوله‌ي تفنگ بخوانم/ با واژه‌ي فشنگ/"

وي در روز ششم شهريور امسال با حضور در شهر كتاب براي آخرين بار براي نقد دفتر شعر خود با نام "دستور زبان عشق" حاضر شد و گفت: اين مجموعه نه اولين كار من است كه ناچار از اين بيم داشته باشم كه ديگران مرا نيازمند تشويق براي بهتر سرودن و چاپ مجموعه‌ي شعرهاي بهتر بدانند و نه آخرين كار من خواهد بود كه بترسم از اينكه بگويند حد فلاني همين ميزان بود چرا كه در جواني معتقد بودم كه هنرمند يا نبايد كاري انجام دهد يا اگر انجام داد بايد آن كار شاهكار باشد؛ اما الان معتقدم آن كمال‌گرايي درست نبود و تكليف ما اين است كه تكليفمان را انجام دهيم و البته رو به كمال حركت كنيم.

آري سه‌شنبه از راه رسيد و انگار امين‌پور مي‌دانست كه سه‌شنبه چه روزي است كه سروده بود: "سه‌شنبه/چرا تلخ و بي‌حوصله؟/ سه‌شنبه/ چرا اين همه فاصله؟/ سه‌شنبه/ چه سنگين!/ چه سرخت، فرسخ به فرسخ/ سه‌شنبه خدا كوه را آفريد"

سيمين بهبهاني، حميدرضا شكارسري، علي باباچاهي، دكتر محمدرضا شفيعي كدكني، ساعد باقري، حمدرضا عبدالملكيان، عبدالجبار كاكايي، سهيل محمودي، مشفق كاشاني، احمد مسجد جامعي از كساني بودند كه با پيام تسليت و حضور در تشييع اين شاعر به سوگ نشستند "حرف‌هاي ما هنوز ناتمام/ تا نگاه مي‌كني/ وقت رفتن است/ باز هم همان حكايت هميشگي/ پيش از آن كه باخبر شوي/ لحظه‌ي عزيمت تو ناگزير مي‌شود/ آري .../ اي دريغ و حسرت هميشگي/ ناگهان/ چقدر زود/ دير مي‌شود!/ و آري چقدر زود دير شد كه قيصر با تمام عاشقانه‌هايش از بين ما رفت. قيصر امين‌پور در نزديكي سحر و ساعت 3 صبح در بيمارستان "دي" تهران با آرامشي خاطر به سايه رفت. روحش شاد و يادش گرامي.

 

 

 

 

       كوچه‌هاي خاطره

از كـوچـه‌هـاي خاطره بيدار مي‌شوم

      

                هــر روز روبـروي تــو تكرار مـي‌شوم

 

مي‌لرزم از تمامي احساس‌هاي عشق

      

               وقتي كه عـاشـقـانه گرفتار مي‌شوم

 

               هر بار مـثـل حـادثـه‌اي تـلخ و دردبار

              

              با  چشم‌هاي  خسته ‌ات آوار مي ‌شوم

 

              وقتي  دوباره  مي ‌گذري  از  دل  غروب

 

              در ابتداي   سينه      تلنبار     مي‌شوم

 

               مثل  تمام   رهگذران        هميشگي

 

             با   واژه‌هاي   قلب  تو  انكار   مي‌شوم

 

             هر شب  به  ياد  پنجره‌اي  باز  تا  طلوع

 

              از   كوچه‌هاي  خاطره   بيدار   مي‌شوم

 

 

 

 

 

            

             براي پدرم كه سال‌ها پينه‌هاي دستانش زخم شده بود

 

 

 

 

افسوس كه من دير رسيده بودم!

 

 

 (1)

هنوز سپيده نيامده بود

 

و روشناي صبح

 

از هجوم كلاغ‌هاي مرگ

 

                                                  به سياهي كشيده مي‌شد

 

و خورشيد

 

و خورشيد

 

از پس كوه‌هاي سرزمين تاك

 

سكوت شب را

 

نخراشيده ـ هشدار مي‌داد

 

مرگ تا سحر

 

جاده‌هاي بي‌چراغ

 

و بي‌عبور عابران در خستگي مانده را

 

پشت سر گذاشته

 

سرآسيمه آمده بود

 

و شهر را

 

به زنجير سياه خود تسخير

 

(2)

 

و پدرم

 

              و پدرم

 

                         و پدرم

 

                                   -هنوز نفس‌هاي آخر را-

 

به تحويل دار زمانه

 

نسپرده بود!

 

و من چه دير رسيده بودم!

 

كه پلك‌هاي هميشه روشنايش

 

آرام

     

  آ

          ر

                  ا

                  م

 

گونه‌هاي رنج ديده‌اش را

 

نوازش مي‌كرد

 

                       و من چه دير رسيده بودم!

 

(3)

 

هنوز روشناي صبح

 

از هجوم كلاغ‌هاي مرگ

 

                                مي‌هراسيد!

 

و پدرم

 

تمام شب را

 

                   با مرگ نشسته بود

 

و شب‌نشين

 

روزهاي نخواهد آمد

 

و دوست سا‌ل‌هاي بي‌كسي‌اش

 

در تمام فصل‌هاي بي‌فرزند

 

مرگ بود

 

مرگ بود

 

             و مرگ بود

 

و من چه دير رسيده بودم!

 

(4)

 

ساعت

 

و اين ساعت قديمي كوك نكرده

 

بي‌اراده

 

شش بار براي آخرين نفس

 

براي آخرين ديدار

 

                               سوگوارانه نواخت

 

اما من چه دير رسيده بودم!

 

و هنوز تمام وجود پدرم

 

گرم بود

 

  گرم بود

 

                     و گرم بود

 

و مرگ آمده بود

 

كه براي هميشه

 

بماند

 

اما افسوس كه من چه دير رسيده بودم!

 

و پدرم

 

در شهريوري كه مرا براي اولين بار

 

                                                  در آغوش كشيده بود

 

بدون من

 

بدون  فرزندكوچكش

 

مي‌رفت

 

تا دوباره‌اي كه در همين نزديكي است

 

 

    تا دوباره‌اي كه در همين نزديكي است!

 

 

 

 

 

 

مهران حبيبي

شهريور 86