زندگي ما را به بازي ميگيرد!
ما
حرف ميشويم
در نگاه هم
بلند بلند ميخنديم
بلند بلند داد ميزنيم
و زندگي
ما را به بازي ميگيرد
به حرفهاي هم گوش نميدهيم
و فقط نگاه ميكنيم
كه زندگي ما را به بازي بگيرد
كلاههاي كوچك و بزرگ
تنگ و گشاد
امتحاني است كه رقم ميخورد
و شايد 20 شيطاني
هر روز تكرار ميشود
و ما در زندگي
ـ بيست شدهايم ـ
براي هم حرف ميزنيم
نگاهمان حرف ديگري دارد
روز كه تمام ميشود
پشت سياهي شب
قايم ميشويم
تا كسي نفهمد
روزهاي رفته چقدر
دروغ گفتهايم
به خاطر كار ـ شغل ـ هنر
عشق و ...
و حالا حالت از
ژستهاي انساني به هم ميخورد
و حتي خودت را نفرين ميكني
همشه حرف ميشويم
در نگاه هم
بلند بلند ميخنديم
ـ 21/12/88
بهار!
حالا
بهار امسال
از راه كه ميرسد
بهار سال گذشته تكرار ميشود
در ذهن آدمهاي عاشق
ـ ترك اعتياد
آگهي هر روز روزنامههاست ـ
ترك عادت موجب ...
اما بهار را با خاطرات روزهاي ماندگار
فراموش شدني نيست
حالا
زمستان در آغاز سفر است
و بهار با چشمان تو ميخندد
و لبخندهايت با ستارهها
سوسو ميزند
در كنار تو حرفهاي خودماني
لذت سالهاي فراموشي را
زنده ميكند
حالا تو بهار را صدا ميكني
و شكوفههاي گونهات
از بوسههاي باران
ميشكند
21/12/88
شب بي مغز
عطر گيسوانت








